6.6 / 10
2809 votes
84
فیلمی به کارگردانی:Sidney Poitier
پس از جنگ داخلی آمریکا، بسیاری از بردگان آزاد شده به امید یافتن زمین رایگان و زندگی بهتر، راهی غرب شدند. "باک"، گروهبان سابق ارتش اتحادیه و بردهٔ آزاد شده، به عنوان مسئول واگنسراها و واگنهایی که بردگان آزاد شده را به سمت غرب میبردند، مشغول به کار شد. باک منطقه را به خوبی میشناخت و دستمزد منصفانهای از کاروانهای واگنی که به او نیاز داشتند، دریافت میکرد. او همچنین با قبایل بومی منطقه رابطهی خوبی داشت که در ازای دریافت مبلغی، به کاروانها اجازه میدادند بدون مزاحمت از سرزمینشان عبور کنند. در عوض، بومیان به مهاجران اجازه میدادند که از قلمرو آنها عبور کنند و برای تأمین غذای ساکنان واگنها، تعدادی بوفالو شکار کنند. با این حال، همه در منطقه با مهاجران سیاهپوست که به سمت غرب میرفتند، دوست نبودند. مالکان مزارع جنوب، که از دست دادن نیروی کار برده، که پیش از این بدون هیچ دستمزدی در مزارع کار میکردند، ناامید شده بودند، گروهی از اراذل و اوباش سفیدپوست را استخدام کردند تا از رفتن بردگان سیاهپوست سابق به غرب جلوگیری کنند. برای رسیدن به این هدف، این گروههای مزدور به کاروانهای واگنی حمله کرده و واگنها، لوازم و آذوقهی بردگان سابق را نابود میکردند. آنها مهاجران سیاهپوست را تهدید میکردند و از آنها میخواستند به ایالتهای جنوبی بازگردند و در مزارع کار کنند. باک، مسئول واگنها، بردگان آزاد شده را تشویق میکرد که به سفر خود به سمت غرب ادامه دهند و از رؤیای خود برای سکونت در غرب دست نکشند. با آگاهی از این موضوع، گروه اراذل و اوباش به رهبری "دیشی" نقشهای برای دستگیری و کشتن باک کشیدند. باند دیشی کمین و تلههایی را برپا کرد، اما باک همیشه موفق میشد از دستگیری فرار کند. این گروه در شهر "کوپر اسپرینگز" ساکن بود، جایی که کلانتر، مردی درستکار، با تاکتیکهای بیرحمانهی این گروه علیه کاروانهای بردگان آزاد شده موافق نبود. باک، مسئول واگنها، که توسط گروه دیشی تعقیب میشد، با اسب خستهاش به رودخانهای رسید که "کشیش ویلیس اوکس رادرفورد"، کشیش سیاهپوست، در حال شنا بود. باک که درمانده شده بود، برخلاف میل کشیش، اسبش را با او عوض کرد و برای دیدار با کاروان واگن خود رفت. کشیش به کوپر اسپرینگز رفت و با گروه دیشی برخورد کرد. گروه که اسب باک را میشناختند، از کشیش در مورد مکان باک بازجویی کردند. دیشی به کشیش قول داد اگر باک را پیدا کند و دستگیر یا بکشد، ۵۰۰ دلار به او پاداش میدهد. دیشی همچنین به کشیش دستور داد تا تمام مهاجران سیاهپوست را متقاعد کند به سمت شرق، به سوی مزارع جنوبی، بازگردند و سفر خود به سمت غرب را رها کنند. کشیش با دیشی موافقت کرد و از شهر خارج شد. بیرون شهر، او با کاروان واگنی متشکل از بردگان آزاد شده روبرو شد که کسی جز باک، رهبری آن را بر عهده نداشت. پس از تبادل نظر تند و تیز بین کشیش و باک، کشیش به کاروان واگن پیوست. در طول روزهای سفر، کشیش متوجه شد که تمام پولهای کاروان واگن در کمربند پولی که یکی از زنان به دور کمرش بسته است، نگهداری میشود. چند روز بعد، باک که به کشیش بیاعتماد شده بود، به او دستور داد از کاروان واگن خارج شود و خودش برای شناسایی منطقه و پرداخت حق عبور به قبیله بومی محلی به صورت نقدی، به نمایندگی از کاروان واگن متخلف، سوار اسب شد و رفت. کشیش باک را تعقیب کرد و شاهد پرداخت پول توسط باک به رئیس قبیله بومی برای عبور امن مهاجران بود. هنگامی که باک، با همراهی کشیش، به کاروان واگن بازگشت، با صحنهای وحشتناک روبرو شد. گروه دیشی به کاروان واگن حمله کرده، پول مهاجران را دزدیده، آذوقه و لوازم آنها را نابود کرده و حتی تعدادی از مهاجران را کشته بود. مهاجران بازمانده که دلشکسته شده بودند، میخواستند بازگردند، اما باک آنها را تشویق کرد که به راه خود ادامه دهند. باک که از این ویرانی خشمگین شده بود، با کشیش تصمیم گرفت به شهر کوپر اسپرینگز بروند و از گروه دیشی انتقام بگیرند و همچنین تلاش کنند پولی را که دیشی از مهاجران سیاهپوست دزدیده بود، پس بگیرند. آنها فقط دو نفر در مقابل عدهی زیادی بودند، اما باک و کشیش مصمم به انجام این کار بودند.